بیتوتۀ کوتاه جهان

ساخت وبلاگ
همیشه جوری پیش می‌رود که برای اینجا وقت ندارم. هزار کار ناواجب را می‌گذارم صدر لیست و به اینجا که می‌رسم مشخصا نمی‌خواهم که وقت داشته باشم.۱۴۰۲ پر از مرگ بود، از دورترین‌ها شروع شد و یک‌باره خیلی نزدیک شد. غربت، آدم را از هر معنی‌ای تهی می‌کند و با این مرگ‌ها فهمیدم بیشترین چیزی که غربت غلط صرفش می‌کند مرگ است. هر بار و با هر خبری یک سیلی محکم روی صورتت می‌خورد که اگر کسی بخواهد که چیزی ندانی می‌توانی هیچ‌وقت متوجه نبودنشان نشوی. آنها برای تو تصمیم‌گیری می‌کنند که کِی عزادار باشی، کی نگران حال بد نزدیکانت باشی که کی در جریان اتفاق‌های آدم‌های مهم زندگیت بیفتی، چون فقط آنجا نیستی!فرصتی بیشتر نمیخواهم برای نوشتن. همینقدر که بیایم و بگویم ۱۴۰۲ پر از نکبت بود، من را کفایت!همیشه غم‌ به‌یادماندنی‌تر از خوشی‌ ست! بیتوتۀ کوتاه جهان...ادامه مطلب
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 29 تاريخ : شنبه 4 فروردين 1403 ساعت: 16:30

دی، ماه غم بود. ماه دلتنگی‌های فراوان. ماه از پشت‌گوشی دیدن لباس‌عروس‌پوشیدن دوستان. ماه افسردگی، کرختی، بی‌حالی. ماه «چه‌مرگم‌شده‌ها» و «وامصیبتا». ماه ترک‌برداشتن‌ها، بریدن‌ها، پاره‌شدن‌ها. ماه پنهانی اشک‌ریختن‌ها. ماه دنبال بهانه‌‌گشتن برای بغض‌‌کردن در جمع‌ها. ماه خالی‌بودن، بی‌‌حس‌بودن، لمس‌بودن. ماه جواب‌رد شنیدن‌ها، تحقیرشدن‌ها. ماه آرزوی مریضی و مرگ‌کردن‌ها. ماه ساعت‌ها خیره‌شدن به گوشی و باورنکردن‌ها. ماه ورق‌زدن تاریخ و در حیرت‌بودن‌ها. ماه دیگری، ماه آن «اولی»، ماه همهٔ قبلی‌ها. ماه علافی‌ها و‌ معطلی‌ها. ماه خشم‌ها و عصبانیت‌ها. ماه بی‌ثمری، بی‌ثباتی و متغیربودن‌ها. ماه شروع نوشتن رنج‌ها. انقدر سخت گذشت و گویی یک قرن بود. بیتوتۀ کوتاه جهان...ادامه مطلب
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 14 تاريخ : چهارشنبه 16 اسفند 1402 ساعت: 14:41

بالاخره آمدند. تا اطلاع ثانوی غم تعطیل. تا اطلاع ثانوی فقط در‌آغوش‌کشیدن و از ته دل خندیدن و به فردای رفتن فکر نکردن. فعلا قرار نیست یاد چیزهای بد بیفتم.

بیتوتۀ کوتاه جهان...
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 19 تاريخ : چهارشنبه 16 اسفند 1402 ساعت: 14:41

بارها فکر کرده‌ام که گاهی چیزهایی بنویسم و پست کنم توی اینستا. مثل بقیه. مثل خیلی‌ها. اما بعد ترسیده‌ام. یاد اینجا افتادم که از ترس همین چندنفری که اینجا می‌شناسندم مدام خودخوری می‌کنم و گاهی برای چند شب آدرسش را عوض. من وقتی می‌نویسم انگار خودم را برهنهٔ برهنه می‌کنم. خیال می‌کنم دیگر مشتم وا می‌شود، فکر می‌کنم از اقیانوسی که به عمق همهٔ روزهایی ست که زندگی کرده‌ام یک‌هو میایم روی سطح، می‌شوم یک برگ کاغذ با چند خط. مدام دست و دلم می‌لرزد که اگر روزی کسی این را بخواند چه با خودش فکر می‌کند. بعد هر بار نوشتن هزاربار می‌آیم و با ضمیرها آنقدر ور می‌روم که یک‌وقت چیزی کسی را نیازارد! موقع نوشتن یک سد بزرگ جلوی خروجی هیجان‌هایم می‌گذارم و‌ مثل یک ناظم سخت‌گیر تک‌تک‌شان را بررسی می‌کنم، که کدام حرف را، کدام خاطره‌ را، کدام کلمه را، در چه جمله‌ای، با چه نحوی بنویسم که هم حرفم را بزنم هم جوری وا ندهم که آدم‌های هفت‌پشت غریبه هم ازبرم باشند. با این اوصاف کی می‌توانم چشم‌هایم را ببندم و خودم را به کوری بزنم و چیزی بنویسم از خودم که درز زندگیم برای دیگران، پاره‌تر نشود؟ آن‌هم وقتی یکی از شرکت یاسان ( که تا به‌ حال حتی اسمش را هم نشنیدم) نظر می‌گذارد و اسمم را دقیق می‌داند! بیتوتۀ کوتاه جهان...ادامه مطلب
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 18 تاريخ : چهارشنبه 16 اسفند 1402 ساعت: 14:41

هر چه که فکر کنی دیدم، هر چه فکر کنی شنیدم. آنقدر که انگار آن روزها را زندگی کرده باشم. آنقدر که تصویرهای توی ذهن من خیلی داغ‌تر و رنگی‌تر از تصویرهای ذهن بقیه باشند. تک تک عکس‌ها را با دقت دیدم، کلمه به کلمه‌ را بلند بلند خوانده‌ام. حسرت خوردم به «جان» و «جان»‌های ته نام‌ها، به آن عکسی که روی تاب بزرگ، سر را روی پایش گذاشته‌ و از دنیا فارغ است. به سفر مشهد و استانبول، به کارتینگ شبانه و‌شهربازی دسته‌جمعی، به سفرهٔ افطار، به آغوش‌های به‌هم چسبیده کنار میز هفت‌سین. به عکس آدم‌های روی مبل خانه، به سبدهای گل و میوه در انعکاس آینه‌. هی دیدم و هی تاریخ گمشدهٔ را برای خودم زنده کردم. هی دیدم و سیر نشدم از دیدن عکس‌هایی که هنوز «من»‌ای را نمی‌شناختند. انگار آن روزهای بدون من، همه خوش‌تر بودند، همه جوان‌تر بودند، همه بیشتر ذوق داشتند، لبخند‌ها عمیق‌تر بود، آخر آن زمان، روزگار «اولین‌ها» بود. انقدر آن روزها و عددهایش را بالاپایین کرده‌ام که دیگر یادم نمی‌آید آن وقت‌ها خودم چه حالی بودم. چه اهمیتی دارد؟ من گنج را پیدا کردم، من چیزی را پیدا کرده‌ام که همه وجودش را انکار می‌کنند. من آن نقطه‌ای را یافتم که هیچکس برای من از آن نگفت. همه از تاریکی می‌گفتند اما من قهقهه‌ها را پیدا کرده‌ام، قربان‌صدقه‌هایی را یافتم که هیچ‌جا نشنیده بودم. من دیوها را قبل از لحظهٔ نفرین‌شدن پیدا کرده‌‌ام، آن وقتی که مهربان بودند، زیبا بودند و سر زبان‌ها.خرده نگیر. من یک تصویر واضح می‌خواستم، توصیفاتی دقیق با برداشت‌های خودم و نه تفسیرهای این و آن. من باید هیولا را میشناختم تا بدانم چطور می‌توانم در برابرش بایستم. بیتوتۀ کوتاه جهان...ادامه مطلب
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1402 ساعت: 12:11

سخت‌ترین هفتهٔ این چندسالم تمام شد. مدام زخم برداشتم و دوباره جوش خوردم. هی گر گرفتم و شعله کشیدم و بعد خاکستر شدم. توی اوج غم و اندوه، عشق ورزیدم و دوست داشتم. خشم حرف‌های نگفته را سرازیر کردم توی پاها و مدام روی تردمیل دویدم. زار زار گریه کردم و بعد خودم دست گذاشتم روی شانه‌هایم که «می‌گذرد». دیشب یادت افتادم. یاد همان حرف‌ها که درباره‌ات می‌گویند. که حواست حتی به قدم‌ها هم هست. که کجی‌ها را وقتی بخواهی می‌توانی راست کنی، که توی دل‌های شکسته جا داری، که یادت نمی‌‌رود منی داری. عهد کردم که خودم را به تو بسپارم و دیگر ترسی از آنچه مقابلم می‌گذاری نداشته باشم. گویا تو بهترین حافظی! بیتوتۀ کوتاه جهان...ادامه مطلب
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1402 ساعت: 12:11

حالا که همه دو دستی گذشته را رها کرده‌اند و آینده را تا ته می‌بینند، من بند کرده‌ام به گذشته. دارم زیر این رنگ یکدست و غلیظ سفید، رنگ‌های کهنهٔ قبلی را خوب و واضح می‌بینم. اصلا چه شد که من جریح شدم؟ منی که هیچ‌وقت وسط میدان نبودم. چه شد که من جوری زخم برداشتم که انگار از روز اول، تنها مبارز این میدان بوده‌ام؟ چه شد که آنقدر فکرش از در و دیوار هجوم آورد که تصویر خاطره‌هایی که هیچ‌وقت نزیسته‌بودمشان توی ذهنم نقش بست و انقدر عمیق شد که خوابش را می‌بینم؟ چه شد که چیزی که در حد چند جمله هم برایم مهم نبود، شد کلمه‌ای که به‌خاطرش هر کاری کردم؟شده‌ام مثل آن سالی که‌ اشک‌هایم بند نمی‌‌آمد. مثل همان سال‌ها که آنقدر مستأصل بودم که نمی‌دانستم باید سرم را به کدام قسمت بچرخانم. آن سالی هم یا باید گذشته را انتخاب می‌کردم یا آینده را و انقدر گیج و منگ بودم که همه‌چیز برای همیشه معلق ماند.از دیدن خودم توی آینه می‌ترسم، از نفس کشیدنم می‌ترسم. از بیدارشدن و یادآوری مهلکه‌ای که گرفتارش شده‌ام می‌ترسم. مثل بمبم. برای انفجار آماده‌ترم تا ثبات و سکون. کاش می‌مردم. توی همین غربت. بعد از همین صد و سی و نه باری که اسمش را شنیدم، کاش می‌رفتم از دنیا، جوری که انگار هیچ‌وقت نبوده‌ام. کاش می‌مردم. بیتوتۀ کوتاه جهان...ادامه مطلب
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 41 تاريخ : پنجشنبه 28 دی 1402 ساعت: 12:11

تهران محبوبم، من آخرین بار زیر آسمان تو یکسال بزرگ‌تر شدم. تمام این چند سالی که لابه‌لای خانه‌ها و خیابان‌های بدقوارهٔ تو نبودم و تولدم شد، انگار هیچ بود. من با تو جوانی کردم، زیر آسمان تو دور از فکر تنهایی و غربت، دور از مدام خط‌‌زدن تقویم و انتظار، مدام و بی‌واسطه هوای تو را نفس کشیدم و لحظه‌ای فکر نکردم ممکن است روزی دلتنگ هوای گرفته و آلوده‌ات بشوم. بعد از رهاکردن‌ دنیای جوانی، بعد از محروم‌بودن از خاکستری تو، هربار که شمع روی کیکی را فوت کردم، آرزو کردم که به تو برگردم، دعادعاکردم که سال بعد، روی خاک تو باشم و سال جدید زندگی را کنار تو جشن بگیرم. با تو بزرگ بشوم، با تو پیر بشوم و توی هوای تو بمیرم و تو خاک تو دفن شوم. من با فکر تو سرپا و سرحالم، حتی اگر سرنوشتم «با-تو-بودن» نباشد! بیتوتۀ کوتاه جهان...ادامه مطلب
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 42 تاريخ : چهارشنبه 29 آذر 1402 ساعت: 17:23

یک بار آقای «ر» توی همان جلسه‌هایی که آخرش همه‌ را رام و همراه و موافق فکرش می‌کرد، گفت که چیزهای زشت هرچقدر هم زیبا کشیده شده باشند باز هم زشت اند. این را گفت تا بگوید هدایت هرچقدر هم خوب و ادیب و دقیق باشد باز هم تصویرگر زشتی است. آن روز با میم آمدیم از کتابخانه بیرون و سر کوچه شقایق، کنار دکه به هم گفتیم قانع شدیم ولی سوادش را نداریم تا خلافش را بگوییم. بزرگ شدیم و بعدتر دیگر هدایت رفت قاطی نویسنده‌هایی که گردو‌خاکشان بیشتر از اثر واقعیشان است. دیگر مسئلهٔ چه‌گفتنش مهم نبود، مسئلهٔ چطورگفتن مهم بود که دانسته بودم آنقدرها هم که خیال می‌کردم یکه‌تاز نیست. صادقی و ساعدی و دیگرانی هم هستند.گذشت و آن حرف آقای «ر» برای همیشه رفت گوشه‌های ذهنم، تا این چند روز که بعد مدام ‌کشیدن چیزهای مختلف یادش افتادم. یازده‌سال طول کشید تا فهمیدم آقای «ر» یک بار در عمرش مداد دستش نگرفته تا چیزی که به نظرش زشت است را بکشد و بعد عاشقش شود، آنقدر که دلش بخواهد مدام دفترش را از همان‌جا باز کند تا یادش بیاید نقاشی دوست‌داشتنی‌اش را. هرقدر هم آدم تازه‌کار و نابلد باشد، باز چیزی که خلق می‌کند به شگفتش می‌آورد و دوستش دارد. شاید هر قدر هنرمندتر باشد بهتر بتواند این به ظاهر زشتی‌ها را به چشم آدم‌های بیشتر زیبا و دوست‌داشتنی کند.گاهی تنها راه فهمیدن کم‌وکیفیت چیزی، تنها راه فهمیدن راه و چاهی، فقط و فقط تجربه‌کردن است. نه بیشتر. بیتوتۀ کوتاه جهان...ادامه مطلب
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 65 تاريخ : يکشنبه 21 آبان 1402 ساعت: 15:10

​​سریال تمام می‌شود و ترانه‌اش جذبم می‌کند. یادم می‌آید همیشه دوست‌‌داشته‌ام ترانه‌سرا بشوم. بعد توی دلم به‌خودم می‌خندم که چیزهای زیادی دوست داشتم و نشدم. بعد یاد «ث» میفتم. یاد آهنگ « با غم‌‌‌انگیزترین حالت تهران چه کنم». همان باری که توی فیس‌بوک پیام داد و گفتم چقدر قشنگ شعر می‌گوید، همان باری که با همان لطافت معمول ادبیاتی‌جماعت -پیش از آلوده‌شدن به دانشکده‌ادبیات- در جواب تعریفم گفت: « این شما بودی که باعث شدی این شعر رو بگم»،همان بار، مشغول شنیدن این آهنگ بودم. یک بار، ده‌بار، صدبار! مدام به صفحهٔ مانیتور خیره می‌شدم در حالیکه این آهنگ توی سرم می‌چرخید و من، منِ نابلد، منِ نابلدی که نمی‌خواهد وا بدهد، بعد از بارها نوشتن و پاک‌کردن، تصمیم‌گرفتم یک «ممنونم» خالی بنویسم و بعد دونقطه‌پرانتز بگذارم که نشان دهم از عاطفه خالی نیستم. «ث» اما خوب جوابم را داد. رفت با یکی زیباتر. مهم نبود. مهم این بود که یک قطعه شعر در این عالم بود که تولدش را مدیون من بود. مهم این بود که کسی برای پیداکردن کلمات، به من فکر کرده بود. مهم‌تر این بود که حتی اگر برای دلخوشکنک من هم این حرف را زده بود، ارزشمند بود، چون لااقل برای لحظه‌ای به خودش فهمانده بود که «من» علت بوده‌ام. «ث» شاعر خوبی بود، چیزی بهتر از عنوان «بهترین شاعر ورودی ما». بعد از آن شعر، شعرهای خوب دیگری هم می‌گفت. فرقی هم نداشت با که بود یا من در فکر که بودم، هر بار که می‌شنیدم شعر جدید گفته یا در حلقه‌ای خوانده، یاد آن جمله می‌افتادم و خودم را توی ابرها می‌دیدم. با خودم می‌دیدم روزی را که یک غزل‌سرای معروف می‌شود- که انصافا مایه‌اش را داشت- و من را باز غرق غرور همان یک جمله می‌کند، که این شاعر قهار، روزی کلمه‌هایش را از خودم می‌خرید بیتوتۀ کوتاه جهان...ادامه مطلب
ما را در سایت بیتوتۀ کوتاه جهان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 1leventnousportera3 بازدید : 57 تاريخ : يکشنبه 21 آبان 1402 ساعت: 15:10